مادر من فقط یک چشم داشت

مادر من فقط یک چشم داشت

چهار شنبه 4 دی 1392
11:49
ماهان
مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود .

اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه های مدرسه غذا می پخت .

یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خودش به خونه ببره .

خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو با من بکنه ؟

به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم و فورا از اون جا دور شدم .

روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت:مامان تو فقط یک چشم داره .

فقط دلم می خواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم .
 
کاش زمین دهن وا می کرد و منو .. کاش مادرم یه جوری گم و گور می شد ...

روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟

اون هیچ جوابی نداد ...

حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .

احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت .

دلم می خواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم .

سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم .

اون جا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی ...

از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم .

تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من .


اون سال ها منو ندیده بود و همین طور نوه هاشو .

وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا ، اونم بی خبر .

سرش داد زدم : " چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی ؟! گم شو از اینجا ! همین حالا !!! "

اون به آرامی جواب داد : " اوه خیلی معذرت می خوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد.

یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من در سنگاپور برای شرکت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه .
 
ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .

بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .

همسایه ها گفتن که اون مرده .

ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم .

اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن .

ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه هاتو ترسوندم .

خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا .

ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم .

وقتی داشتی بزرگ می شدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم .

آخه می دونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی .

به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ می شی با یک چشم

بنابراین چشم خودم رو دادم به تو .

برای من افتخار بود که پسرم می تونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه .
 
با عشق به تو !!!


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






تمامی حقوق این وب سایت متعلق به کلکسیون شادی ها است. || طراح قالب avazak.ir