مادر شوهر

چهار شنبه 4 دی 1392
11:15
ماهان

دختری ازدواج کردوبه خانه شوهررفت ولی هرگزنمیتوانست بامادرشوهرش کناربیایدوهرروزباهم جروبحث میکردند!عاقبت یک روزدخترنزدداروسازی که دوست صمیمی پدرش بودرفت وازاوتقاضاکردتاسمی به اوبدهدتابتواند مادرشوهرش رابکشد.داروسازگفت اگرسم خطرناکی به اوبدهدومادرشوهرکشته شودهمه به اوشک خواهندبرد؟پس معجونی به آندختردادوگفت هرروزمقداری ازآن رادرغذای مادرشوهر بریزدتاسم معجون کم کم دراواثرکندواورابکشدوتوصیه کردتادراین مدت بااومداراکندتاکسی به اوشک نکند. دخترمعجون راگرفت وخوشحال به خانه بازگشت وهرروزمقداری ازآن رادرغذای مادرشوهرمیریخت وبامهربانی بهاومیداد.هفته ها گذشت وامهرومحبت عروس اخلاق مادرشوهرهم بهتروبهترشدتاآنجاکه یک روزعروس نزدداروسازرفت وبه اوگفت:آقای دکتر ازمادرشوهرم متنفرنیستم.حالااورامانندمادرم دوست دارم ودیگرنمیخواهم که بمیرد.خواهش میکنم داروی دیگری به من بدهیدتاسم راازبدنش خارج کنم.داروسازلبخندی زدوگفت:دخترم نگران نباش آن معجونی که به تودادم سم نبودبلکه سم درذهن خودتوبودکه حالاباعشق مادرشوهرت ازبین رفته است.


شاید حرکتی لازم است !

دو شنبه 2 دی 1392
14:38
ماهان

 


The-Circus-Elephant-76243

کودکی از مسئول سیرکی پرسید:

چرا فیل به این بزرگی را با طنابی به این کوچکی و ضعیفی بسته اید؟ فیل میتواند با یک حرکت به راحتی خودش را آزاد کند و خیلی خطرناک است!

صاحب فیل گفت:
این فیل چنین کاری نمیتواند بکند. چون این فیل با این طناب ضعیف بسته نشده است.
آن با یک تصور خیلی قوی در ذهنش بسته شده است.

کودک پرسید چطور چنین چیزی امکان دارد؟

صاحب فیل گفت: وقتی که این فیل بچه بود مدتی آن را با یک طناب بسیار محکم بستم. تلاش زیاد فیل برای رهایی اش هیچ اثری نداشت، و از آن موقع دیگر تلاشی برای آزادی نکرده است.
فیل به این باور رسیده است که نمیتواند این کار را بکند!

هر کدام از ما، با نوعی فکر بسته شده ایم که مانع حرکت ما به سوی پیروزی است.

( شاید حرکتی لازم است )


شنبه 23 آذر 1392
12:29
ماهان
رفاقت واقعی یعنی این ... (داستان زیبا)

 

رفاقت واقعی یعنی این ... (داستان زیبا)

 

دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند.سنگر آنها توسط نیروهای بی وقفه دشمن محاصره شده بود.

سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد؟ ستوان جواب داد: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی.

حرف های ستوان را شنید ، اما سرباز تصمیم گرفت برود به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد.

وقتی که دو مرد با هم بر روی زمین سنگر افتادند، فرمانده سرباز زخمی را نگاه کرد و گفت: من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و روح و جسم تو مجروح و زخمی است.

سرباز گفت: ولی ارزشش را داشت ، ستوان پرسید منظورت چیست؟ او که مرده، سرباز پاسخ داد: بله قربان! اما این کار ارزشش را داشت ، زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت: می دانستم که می آیی....

می دانی ؟! همیشه نتیجه مهم نیست . کاری که تو از سر عشق وظیفه انجام می دهی مهم است. مهم آن کسی است یا آن چیزی است که تو باید به خاطرش کاری انجام دهی. پیروزی یعنی همین.


ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﯼ ﻣــــــــــﺮﺩﺍﯼ ﭘﺎﮎ

دو شنبه 18 آذر 1392
14:59
ماهان

ﻣﺮﺩ ﻧﺼﻔﻪ ﺷﺐ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺖ ﺑﻮﺩﻩ ﻣﯿﺎﺩ ﺧﻮﻧﻪ ﻭ ﺩﺳﺘﺶ
ﻣﯽ ﺧﻮﺭﻩ ﺑﻪ ﮐﻮﺯﻩ ﯼ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﮔﺮﻭﻥ ﻗﯿﻤﺘﯽ ﮐﻪ ﺯﻧﺶ ﺧﯿﻠﯽ
ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺷﺘﻪ، ﻣﯿﻮﻓﺘﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﻣﯿﺸﮑﻨﻪ ﻣﺮﺩ ﻫﻢ ﻫﻤﻮﻧﺠﺎ
ﺧﻮﺍﺑﺶ ﻣﯽ ﺑﺮﻩ ...
ﺯﻥ ﺍﻭﻥ ﺭﻭ ﻣﯽ ﮐِﺸﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﻭ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﻮ ﺗﻤﯿﺰ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ ...
ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯿﺸﻪ
ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺯﻧﺶ ﺟﺮ ﻭ ﺑﺤﺚ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﻪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻭ
ﺗﺎ ﺷﺐ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺑﺪﻩ ...
ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﻋﺎ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻧﯿﻮﻓﺘﻪ ﻣﯿﺮﻩ
ﺍﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ ﺗﺎ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺨﻮﺭﻩ ...
ﮐﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﯾﻪ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﻭﯼ ﺩﺭ ﯾﺨﭽﺎﻝ ﻣﯽ ﺷﻪ ﮐﻪ ﺯﻧﺶ ﺑﺮﺍﺵ
ﻧﻮﺷﺘﻪ ...
ﺯﻥ : ﻋﺸﻖ ﻣﻦ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﯼ ﻣﻮﺭﺩ ﻋﻼﻗﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ
ﺁﻣﺎﺩﺳﺖ ...
ﻣﻦ ﺻﺒﺢ ﺯﻭﺩ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﻣﻮﺭﺩ
ﻋﻼﻗﺖ ﺧﺮﯾﺪ ﮐﻨﻢ ...
ﺯﻭﺩ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﻡ ﭘﯿﺸﺖ ﻋﺸﻖ ﻣﻦ
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺯﯾﺎﺩ ....
ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ
ﻣﯿﺮﻩ ﭘﯿﺸﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﻭ ﺍﺯﺵ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﻪ ﮐﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ
ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ؟
ﭘﺴﺮﺵ ﻣﯽ ﮔﻪ : ﺩﯾﺸﺐ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺑﺮﺩ ﺗﻮ ﺗﺨﺖ
ﺧﻮﺍﺏ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﺑﯽ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﮐﻔﺸﺖ ﺭﻭ
ﺩﺭ ﺑﯿﺎﺭﻩ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﺴﺖ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﯽ ...
ﻫﯽ ﺧﺎﻧﻮﻭﻭﻡ ، ﺗﻨﻬﺎﺍﺍﺍﺍﻡ ﺑﺰﺍﺭ ، ﺑﻬﻢ ﺩﺳﺖ ﻧﺰﻥ ...
ﻣﻦ ﻣﺘﺎﻫﻞ ﻫﺴﺘﻢ ...
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﯼ ﻣــــــــــﺮﺩﺍﯼ ﭘﺎﮎ


پرچم پسرا بالا

دو شنبه 18 آذر 1392
14:56
ماهان





پسری متوجه شد که 5 دقیقه دیگر میمیرد ؛ این پیام را نوشت : من میروم ، با من میای؟ و یکی برای دوستش و یکی برای دوست دخترش فرستاد... بعد 2 دقیقه دوست دخترش جواب داد : من گیرم!کجا میخوای بری؟نمیتونم بیام،تنها برو عزیزم... پسرک قلبش بیشتر گرفت.... 2ثانیه بعدش.... دوستش پیام داد که ؛ نامرد کجا میری بدون من؟ دهنت سرویسه اگه بری.....وایسا من اومدم.... پسرک خندید و چشمانش را بست و بعد از چند ثانیه قلبش را گرفت و مرد.... آره داداش هیچ وقت رفیقتو به جنس مخالف نفروش...


جمعه 24 آبان 1392
19:19
ماهان

روزی رسول خدا (ص) نشسته بود

عزراییل به زیارت آن حضرت آمد

پیامبر(ص) از او پرسید : ای برادر

چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی

آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟

عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت :


یک :

روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست

همه سر نشینان کشتی غرق شدند تنها یک زن حامله نجات یافت

او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد

و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد

من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم دلم به حال آن پسر سوخت

دو :

هنگامی که شداد بن عاد سال ها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت

و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد

و خروارها طلا و جواهرات برای ستون ها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود

وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود

و پای راست از رکاب به زمین نهد هنوز پای چپش بر رکاب بود

که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم

آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد

دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد

اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد

در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (ص) رسید و گفت ای محمد

خدایت سلام می رساند و می فرماید :

به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که

او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم

و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم

در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود

و پرچم مخالفت با ما بر افراشت

سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت

تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم

ولی آنها را رها نمی کنیم



یـــک تـــکه نـــان

یک شنبه 5 آبان 1392
12:34
ماهان
پیرمرد:دلت گرفته ؟

سرباز: آره

پیرمرد:دل همه میگیره,دل داشته باشی میگیره دیگه,اصــلــا دلــی کـه نــگـیـره کــه دل نـیـسـت..
یا رفیق من لا رفیق له.
میخوای یه راهی بهت یاد بدم دلت وا بشه ؟
مثل من چشمات و ببند ...د ببند دیگه...چی میبنی ؟

سرباز: هیچ کس

پیرمرد:هیچ کس قشنگه دیگه ... هیچ کس همه کسه ، همه کس هیچ کسه!



موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه
صفحه قبل 1 2 صفحه بعد
تمامی حقوق این وب سایت متعلق به کلکسیون شادی ها است. || طراح قالب avazak.ir
cache01last1676791475